کد مطلب:317042 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:228

جزای گستاخی و هدایت مرد گمراه
علامه متبحر، شیخ حسن دخیل، برای مرحوم سید عبدالرزاق مقرم، ماجرای شگفتی را نقل می كند كه خود شاهد آن بوده است. وی می گوید:

در اواخر دولت عثمانی، حرم سیدالشهداء علیه السلام را در غیر ایام زیارت، در فصل تابستان زیارت نمودم. سپس نزدیك ظهر، متوجه حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام شدم. در حالی كه به سبب گرمی هوا كسی در صحن و حرم مطهر نبود و تنها مردی از خدام كه عمری نزدیك به شصت سال داشت و گویی از حرم محافظت می كرد كنار درب اولی ایستاده بود. من بعد از زیارت، نماز ظهر و عصر را خواندم و سپس در بالای سر مقدس نشسته، درباره ی عظمت و ابهت قمر بنی هاشم علیه السلام كه به سبب آن جانبازی و ایثارگری عظیم به دست آورده بود، به تفكر پرداختم.

در این اثنا، زنی را دیدم كه وارد حرم شد، و در حالی كه سراپا محجوب و آثار بزرگی از او آشكار بود و پسری حدودا شانزده ساله با صورتی زیبا و لباس اشراف كرد، به دنبالش حركت می كرد، شروع به طواف اطراف قبر نمود. سپس مردی بلند قد با صورتی سرخ و سفید، محاسن حنایی و هیئتی كردی وارد شد، اما رسومات شیعه یا اهل سنت را كه فاتحه می خوانند، در مورد زیارت به جا نیاورد. وی پشت به قبر مطهر كرده و شروع به تماشای شمشیرها و خنجرها و زره هایی



[ صفحه 118]



كه بالای ضریح آویزان بود كرد، بدون اینكه هیچ گونه توجهی به عظمت و جلال صاحب حرم مقدس بنماید. من از این رفتار او بسیار تعجب كردم و متوجه هم نشدم كه از چه قوم و طائفه ای می باشد، جز اینكه حدس زدم از خانواده ی آن زن و پسر است، و تعجب من آنگاه زیادتر شد كه دیدم زن آنگونه در بالای سر مطهر ادب می ورزد و او این گونه بی احترامی می نماید! در اندیشه ی گمراهی او و صبر ابوالفضل علیه السلام بودم كه ناگهان مشاهده كردم آن مرد بلند قامت، از زمین بلند شد و ندیدم كه چه كسی وی را بلند نمود. وی در حالی كه به ضریح مطهر می خورد و فریاد می كشید، دور قبر با شدت تمام شروع به دویدن كرد. چره می زد و خیز برمی داشت، در حالی كه نه به قبر چسبیده بود و نه از آن دور بود! گویی برق وی را گرفته و انگشتان دستش را تشنج گرفته بود. در این حالت، صورتش ابتدا رو به سرخی رفت و سپس رنگ نیلی به خود گرفت. ساعتی داشت كه زنجیر نقره ای آن را به گردن آویخته بود و هرگاه كه خیز می گرفت ساعت به قبر شریف می خورد تا شكست. نیز از آن سو كه دستش را از عبا (لباس رویی) بیرون می آورد تا حمایل كند و زمین نخورد، زمین نمی افتاد بلكه طرف دیگرش بر زمین فرود می آمد و عبایش با این خیزگرفتن ها پاره شد. آن خانم چون این كرامت را از حضرت ابوالفضل علیه السلام مشاهده نمود، خود را به دیوار چسبانید و پسر را در آغوش گرفت و شروع به تضرع و انابه كرد و پیاپی می گفت: «ابوالفضل، من و پسرم دخیل شماییم.»



[ صفحه 119]



من نیز كه چنین دیدم، از این حال بیمناك شده و ایستادم؛ در حالی كه نمی دانستم چه كنم. آن مرد بدنی تنومند داشت و كسی هم در حرم نبود كه مقابلش را بگیرد. دو بار دور حرم، چون عقربه ی ساعت كه از خود اختیار ندارد، با شتاب چرخید. در آن هنگام خادم وارد حرم شد و با مشاهده ی آن وضعیت، بیرون رفت و یكی از دیگر خدام، به نام جعفر را صدا زد و به كمك هم آن مرد را گرفتند و ریسمانی را كه طولش سه ذراع بود به گردنش بستند. او مطیع ایستاد اما هنوز فریاد می كشید و از حال عادی خارج بود. او را از حرم حضرت عباس علیه السلام بیرون بردند و به زن هم گفتند كه همراه آنها به حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام بیاید. در میان راه كه از بازار می گذشتیم، صدای فریاد و اضطراب وی توجه مردم را به خود جمع كرده و آنها را به دنبال خود می كشید.

چون او را وارد آن بارگاه قدسی مكان نمودند و به ضریح مطهر حضرت علی اكبر علیه السلام بستند، حالش كمی آرام شد و خوابید، بعد از ربع ساعت، در حالی كه عرق بسیاری بر چهره اش نشسته بود، بیدار شد و با حالتی مرعوب و ترسان شروع به شهادت به یگانگی خداوند و نبوت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و امامت علی بن ابی طالب علیه السلام تا حضرت حجت - عجل الله تعالی فرجه شریف - نمود.

موضوع را كه از او پرسیدند، گفت: هم اكنون رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم كه به من فرمود به این حقایق اعتراف كن و آنها را برایم برشمرد و افزود كه، اگر چنین نكنی عباس تو را هلاك می نماید! اینك



[ صفحه 120]



من شهادت به ولایت آنان می دهم و از غیر آنان تبری می جویم.

سپس از آن افت و خیز عجیبش در حرم حضرت عباس علیه السلام پرسیدند، گفت: در حرم حضرت عباس علیه السلام بودم كه مرد بلند قامتی مرا گرفت و گفت: ای سگ، هنوز دست از گمراهیت بر نمی داری؟! آنگاه مرا به قبر كوبید و با عصا از پشت سر مرا بزد و آنچه می دیدید صحنه ی فرار من از دست او بود!

از خانم، ماجرا را جویا شدند، گفت: من شیعه و اهل بغدادم، و این مرد شوهرم می باشد كه از اهل سلیمانیه و ساكن بغداد است. وی سنی می باشد، اما در مذهب خود متدین بوده، گناه و معصیت انجام نمی دهد، صفات نیك را دوست دارد و از خصال زشت دوری می جوید. پیش از آنكه من زوجه ی او شوم به تجارت توتون مشغول بود و من نیز دو برادر داشتم كه شغلشان خرید توتون از او و فروش آن به دیگران بود. زمانی دویست لیره ی عثمانی به او بدهی پیدا كردند و چون از عهده ی آن بر نمی آمدند، تصمیم گرفتند كه خانه خود را در مقابل به او بدهند و خود از بغداد مهاجرت كنند. از این رو او را هنگام ظهر به خانه فرا خواندند و نظرشان را به او گفتند و اظهار داشتند كه بدهكاری دیگری نیز ندارند. در آن هنگام ناگاه او شهامتی عجیب از خود نشان داد: اوراق بدهی آنان را بیرون آورد و ابتدا آنها را پاره نمود و سپس سوزاند و بدانان اطمینان داد كه هر مقدار هم پول نیاز داشته باشند، می توانند از او بگیرند. آنان چون چنین دیدند، بسیار خوشحال شدند و تصمیم گرفتند كه در همان جا او را پاداش دهند.



[ صفحه 121]



زن ادامه داد كه: برادرانم از من نظرخواهی كردند و چون رأی مرا، با توجه به این جوانمردی كه در حق برادرانم روا داشته بود و نیز تدین و دوریش از گناه، با خود موافق دیدند، مرا به عقد وی درآوردند.

پس از مدتی از او خواستم كه مرا به زیارت كاظمین، مرقد مطهر حضرت امام موسی كاظم علیه السلام و حضرت امام جواد علیه السلام ببرد، اما او نپذیرفت و مدعی خرافه بودن آن شد. چون آثار حمل در من پدیدار گشت از شویم درخواست كردم نذر كند اگر فرزندی نصیبش شد به زیارت رویم و او هم موافقت نمود. هنگامی كه فرزند به دنیا آمد، وفای به نذر را از او طلب كردم اما وی از قبول آن سرباز زد و آن را موكول به زمان بلوغ فرزندش نمود. برخورد او مرا ناامید ساخت، تا اینكه پسر به سن تكلیف رسید و از من خواست كه برای فرزندمان همسری بیابم، اما من به وی گفتم تا هنگامی كه به نذرش وفا نكند چنین نخواهم كرد. از این رو بود كه وی با اكراه قبول نمود و ما را به زیارت آورد. در هنگام زیارت آن دو امام همام علیهماالسلام، از آن بزرگواران درخواست نمودم كه وی را به تشیع هدایت نمایند، اما آثاری كه مایه ی سرور او شود مشاهده ننمودم، بلكه از اسائه ی ادب و استهزای همسرم بسیار مغموم و محزون شدم. سپس وی ما را به زیارت حضرت امام هادی علیه السلام و حضرت امام حسن عسكری علیه السلام در سامراء برد و در آنجا هم دعا كردم ولی مستجاب نشد و استهزاء و اسائه ی ادب شویم افزون گشت.

چون به كربلا رسیدیم گفتم: به زیارت حضرت ابوالفضل علیه السلام



[ صفحه 122]



می روم، اگر او كه باب الحوائج است، حاجتم را نداد، دیگر برادرش سیدالشهداء علیه السلام و پدرش امیرالمؤمنین علیه السلام را زیارت نمی كنم و به بغداد بر می گردم.

چون به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام رسیدیم، جریان را به عرض قمر بنی هاشم علیه السلام رساندم و قصه ی خود را اعلام داشتم، كه ناگهان دریای خروشان كرم وجود حضرت عباس علیه السلام به جوش آمد و دعایم استجابت یافت و شوهرم به سعادت ابدی نایل گشت [1] .


[1] سردار كربلا؛ ترجمه ي العباس مرحوم مقرم، ص 260، به نقل از چهره ي درخشان قمر بني هاشم عليه السلام، رباني خلخالي، جلد 1، ص 519.